۱

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است نکند

 

 دل دیگری او را سیر کرده است

 

 خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است

 

تنها دقایقی چند تأخیر کرده است

 

گفتم امروز هوا سرد بوده است

 

شاید موعد قرار تغییر کرده است

 

 خندید به سادگیم آیینه و گفت احساس پاک تو را زنجیر کرده است

 

 گفتم از عشق من چنین سخن مگوی

 

گفت خوابی سال‌ها دیر کرده است

 

در آیینه به خود نگاه می‌کنم ـ آه!

 

 عشق تو عجیب مرا پیر کرده است

 

راست گفت آیینه که منتظر نباش

 

او برای همیشه دیر کرده است

نظرات 3 + ارسال نظر
پویا یکشنبه 31 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:23 ب.ظ http://pooyamcs.blogsky.com

سلام
یه ذره کوچیکتر بنویسی میشه خوند

دختری با کفشهای ورنی یکشنبه 31 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 03:35 ب.ظ http://3436.blogsky.com

سلام

قشنگ مینویسی
موفق باشی

هستی یکشنبه 31 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:36 ب.ظ http://memories-river.blogsky.com

زیبا بود و بی نظیر
موفق باشی
در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد